دلنوشته
02 آذر 1395 توسط منتظــرطلــوع
کوله بارم بر دوش سفرى مى باید،سفرى تاته تنهایى محض
هرکجا لرزیدى،از سفر ترسیدى ، فقط آهسته بگو: من خدا را دارم!
چه کسی میداند که تو در پیله خود تنهایی؟ چه کسی میداند که تو در حسرت یک فردایی؟ پیله را بگشای، تو به اندازه پروانه شدن زیبایی…
معبودا
به بزرگی آنچه داده ای آگاهم کن تا کوچکی آنچه ندارم نا آرامم نکند . . .
.
تو تکراری ترین ” حضور ” روزگار منی
و من عجیب ؛ به آغوش تو
از آن سوی فاصله ها
خو گرفته ام . . .