شعر علامه
21 آذر 1395 توسط منتظــرطلــوع
علامه حسن زاده آملی:
بگذار تا بنالم از درد بي دوايم
بيگانه اي چه داني من دانم و خدايم
از دست ديده دل كارم شده است مشكل
آن مي كشد به صحرا اين سوي انزوايم
با طفل ابجدي از سر القدر چه گويي
بر بي بصر چه خواني اسرار اوليايم
يا رب بذات پاكت شب را مگير از من
من باشم و سحرها ذكر خدا خدايم
تا از حظاير قدس آيد نسايم انس
هل من مزيد آيد از قلب با صفايم
غيب الغيوب دارد هر لحظه شان بيحد
گويد كه نيست جز من بگذر زما سوايم
نجمي كه بد سهايي امروز شد ضيايي
از فيض كبريايي و الشمس و ضحايم