کشکول
در تفسیر «روح البیان» آمده است که:
●شخصی از زهاد، معروف بود که اسم اعظم دارد. مریدی به اصرار زیاد، تقاضای تعلیم اسم اعظم را نمود. چون اصرارش بسیار شد، استاد برای تفهیم او فرمود:
●«فردا اول آفتاب به در دروازهی شهر برو و آن چه را که مشاهده کردی برایم نقل کن»؛ مرید ، صبح به در دروازهی شهر رفت و قدری توقف نمود.
●دید پیرمردی ضعیف با پشتهی هیزمی بر دوش، از بیرون شهر وارد و منتظر مشتری شد. ناگاه یکی از مأموران سلطان برای خرید هیزم حاضر شد و با پیرمرد درگیر شد و با چوبی بر سر و صورت او زد که خون جاری شد، پس هیزم را به زور برداشت و پولی هم به پیرمرد نداد!
●مريد با ناراحتی نزد استاد رفت و جریان را نقل کرد.
●استاد پرسید: «اگر تو اسم اعظم داشتی، در آن وقت چه کار کردی؟»
●گفت: «فوراً اسم اعظم را میخواندم و مأمور را هلاک میکردم!»
●فرمود: «آن پیرمرد استاد من است! که اسم اعظم دارد، اما با وجود آن قدرت، ظلم را متحمل شده و بر او حتی نفرین ننمود!»
#استاد_كميلی
(كشكول المطالب؛ دفتر اول)